هر چقدر روزهای بیشتری را در این دنیا زندگی کردم، بیشتر فهمیدم آدم‌ها پیچیده هستند، از روی ظاهر کسی نمیشه تشخیص داد چه مدل آدمیه، مثلا گاهی یکی‌ هر روز بهمون لبخند میزنه، ولی توی دلش از ما خوشش نمیاد. گاهی یکی سرمون داد میزنه

یکی از خوشحالی‌های من در سالی که گذشت این بود که تونستم ۴۸ جلد کتاب در حوزه‌های مختلف بخونم. خیلی چیزها یاد گرفتم، از خوندشون لذت بردم. کتاب خوندن باعث می‌شد حال بهتری داشته باشم. در حوزه‌ی کسب‌و‌کار بیشتر تمرکزم روی محتوا و نوشتن بود،

فقط یک هفته تا پایان سال ۱۴۰۱ باقی مونده و من در غمگین‌ترین و مضطرب‌ترین حالت ممکنم در زندگی هستم. به حدی که شب‌ها نمی‌تونم بخوابم و ذهنم رو نمی‌تونم روی کاری متمرکز نگه دارم. بگذریم، این هفته هم یک فیلم خوب دیدم، کتاب خوندم،

امشب خیلی بهم بد گذشت، بعد از مدت‌ها تا ساعت ۶ صبح بیدار بودم. احساس می‌کردم خالی شدم از همه چیز. نکته‌ی جالب ماجرا برای من اینجاست که هر چی بیشتر جلو میرم در زندگیم، بیشتر می‌فهمم آدم‌ها هیچ وقت کارهایی که من براشون در

خدایی حیف امتیاز ۷ که این فیلم داره، به نظرم ۵ هم براش اضافه است. من فیلم‌های تاریخی حتی تخیلی رو دوست دارم، ولی این فیلم بیشتر تو مایه‌های فیلم هندی بود. انگار کسی گذاشته دنبال کارگردان که سریع یک فیلم بساز، من حتی داستان

خیلی اتفاق جالبی بود برای من که تو دو کتاب خوندم که مادر نقش مهمی در اونها داشت. خیلی وقت بود این کتاب رو خریده بودم ولی نخونده بودمش، نمی‌دونم دلیلش چی بود. وقتی شروع کردم به خوندن کتاب غم سراسر وجودم رو گرفت، بعد

فکر نمی‌کردم این ترم اینطوری بگذره، اصلا شبیه ترم قبلی نبود، راضی نبودم. استاد قبلی‌مون واقعا فوق‌العاده بود، شاید وقتی ۱۰ رو به یکی نشون میدی، دیگه هیچ عددی قبلش بهش مزه نمیده، اونقدر بد گذشت که دوست داشتم دوباره رها کنم، ولی ادامه دادم.

چند سال پیش که با تورج آشنا شده بودم، یک سال هر هفته می‌رفتم پیش تورج و با هم گپ می‌زدیم، درباره‌ی همه چیز صحبت می‌کردیم، رفته رفته کارهاش رو بهم نشون می‌داد، نظرش درباره‌ی دیزاین رو بهم می‌گفت، خیلی چیزها یاد گرفتم، به نظرم

باورم نمیشه لیلی چهار سالش شده، چقدر زود عمرمون داره می‌گذره. امروز با دلبر قرار بود بریم کافه و یکم گپ بزنیم، لیلی هم گفت منم میام، بهش گفتم بمون خونه ما بعد میام با هم بریم بیرون، گفت یعنی خودم و خودت، دوتایی؟ گفتم

اصلا نفهمیدم این هفته چطوری گذشت، فکرش رو نمی‌کردم هفته‌ای که توش تولدم باشه اینطوری بگذره، شاید دچار بحران میانسالی شدم، نمی‌دونم. خلاصه هر طوری بود گذشت، البته بعدا جبران کردم ولی خب انتظار بیشتری داشتم از خودم برای این روزها، یعنی برنامه‌ام چیز دیگه‌ای