ورژن کنترل
سومین دورهی مدرک حرفهای فرانتاند شرکت متا رو هم گذروندم، قبلا این موضوع در دورهی شرکت IBM هم گذرونده بودم، ولی واقعا این کجا و اون کجا، سطحشون از زمین بود تا زیرزمین. کیفیت دورهای که شروع کردم رو خیلی دوست دارم. خیلی خوب با
سومین دورهی مدرک حرفهای فرانتاند شرکت متا رو هم گذروندم، قبلا این موضوع در دورهی شرکت IBM هم گذرونده بودم، ولی واقعا این کجا و اون کجا، سطحشون از زمین بود تا زیرزمین. کیفیت دورهای که شروع کردم رو خیلی دوست دارم. خیلی خوب با
این کتاب رو به پیشنهاد یکی از دوستانم خوندم. کتاب خیلی خوبی بود ولی خب بیشتر به درد مدیران مدرسه و معلمها میخورد. منظورم اینه کتاب به این خوبی رو میتونست عمومیتر بنویسه، ولی خیلی با نظرات کتاب موافق بودم، حتی جالب اینه امروز که
همیشه دوست داشتم برنامهنویسی رو شروع کنم ولی چون حس میکردم سخته اینکار رو نمیکردم. اینبار جدی نشستم و شروع کردم. دورهی خیلی خوبی بود. با کلیات برنامهنویسی آشنا شدم، مبانی پایهی جاوااسکریپت رو یاد گرفتم، یکم کد زدم ولی برنامهنویسی چیزی نیست که با
خیلی سریال جذابیه از نظرم، حتی از برکینگ بد هم برای من زیباتر بود. اصلا عاشق کاراکتر جیمی شدم. لعنتی خود منم با اعتماد به نفس بالا. کاش منم گوشهای از اعتماد به نفس جیمی رو داشتم البته از این فصل به بعد سال گودمن.
همینطوری هفتههای در حال گذر هستند بدون اینکه من شروع جدی داشته باشم برای برنامههای سال ۱۴۰۲ که طراحی کردم، بگذریم، این هفته در عوض خیلی خوش گذشت، سفری داشتم به اصفهان که کلی باعث شد روحیه بگیرم و احتمالا از هفتهی بعدی خیلی جدی
یک مستند غمانگیز از یک فیلمبردار که دوربین انداخته روی دوشش و رفته گوشه و کنار جهان و شروع کرده به فیلمبرداری، بخش مهمی از فیلم به درد زنان اختصاص داشت ولی در کل فیلم مستند درد و رنجهای آدمها بود از نظر من، جاهایی
مهمترین دلیل این سفر بررسی OKRهای بهار بود و صد البته شام دورهمی، اولین بار بود که همهی بچهها رو با خانوادههاشون میدیدم. خیلی کار زیبایی بود به نظرم. کلا شخصیت علی و کلا بچههای ویرگول رو خیلی دوست دارم. محیط خیلی دوستداشتنی با محصول
تازه ماشین رو درست کرده بودم، ولی باز بعد از کاشان ماشین لاستیکش ترکید، البته به خاطر جادهی افتضاح قم - اصفهان هم بود، موندم عوارض چه چیزی رو پرداخت میکنیم. نزدیک اصفهان هم ماشین باز خراب شد ولی رفتیم تا رسیدیم. برای لیلی همه
از هفتهی پیش درگیر سفر کاری به اصفهان بودم. مدام روزش رو جابهجا میکردم تا بتونم لیلی و دلبر رو هم با خودم ببرم. امروز به یکی از بچهها زنگ زدم و گفتم اگر امکانش هست امروز راه بیفتم. بعدش وسایل رو سریع جمع کردیم
هر از چند گاهی که از سبک کتابهای خودم خسته میشم با خودم میگم بگذار سری به کتابخونهی دیگران بزنم، اول از نزدیکترین اتاقی که کنارم هست شروع میکنم، میرم و لابهلای کتابهای مختلف میگردم چیزی که نظرم رو جلب کنه برمیدارم، ورق میزنم و