روز مادر
روز مادر برای من یکی از خاصترین روزهای سال بوده و هست. تفاوت این سالها با سالهای پیش بود این بود که بیشتر فکر و ذکرمون درگیر مادرهامون بود ولی جدیدا دلبر خودش هم مادر شده، حتی فکر کردنش هم بامزه است، مثل حسی که
روز مادر برای من یکی از خاصترین روزهای سال بوده و هست. تفاوت این سالها با سالهای پیش بود این بود که بیشتر فکر و ذکرمون درگیر مادرهامون بود ولی جدیدا دلبر خودش هم مادر شده، حتی فکر کردنش هم بامزه است، مثل حسی که
دوست داشتم حتما دربارهی دیدار امروز بنویسم، نمیخوام توضیح زیادی دربارهی این دیدار بدم، شاید در آینده دربارهاش نوشتم، ولی احساس خیلی خوبی بهش داشتم، شاید قرار بود یک ساعت گپ بزنیم ولی ساعتها طول کشید، یادم نیست چقدر، شاید چهار یا حتی پنج ساعت.
چند وقتی هست که روی آخرین مرحله از ساخت محصولم گیر کردم، اونم طراحی یک کاتالوگ برای معرفی محصول هست، کلی وقت گذاشتم تا ببینم باید چه قسمتهایی رو در اون بیارم، طراحی کلی رو انجام دادم، محتواهای لازم رو چیدم و نمونهی اولیه رو
این هفته با شرکت در مراسم رونمایی آکادمی زرین چند تا اتفاق جالب برام افتاد، اول اینکه قدم در فضایی گذاشتم که چند وقت بعد دوباره بهش مراجعه خواهم کرد، البته این رو برای این میدونم که این مطلب رو چند هفته بعد دارم مینویسم.
خیلی برام جالب بود پارسا رو از نزدیک ببینم، وقتی دیدمش هم پشیمون نشدم. ولی خب گاهی آدمها رو میبینیم ولی چیزی که ازشون انتظار داریم نیستند. این خیلی اتفاق عجیبیه. زیاد اتفاق میفته، مثلا فکر میکنید شما با یک نفر دوستان خیلی صمیمی میشید،
خیلی وقت بود پدرام رو دنبال میکردم، امروز خیلی اتفاقی دیدم یک اسپیس در توییتر باز کرده و منم رفتم داخل و دیدم خودمون دو نفر هستیم، شروع کردیم دربارهی کارهایی که میکنیم حرف زدن، خلبانی، مهاجرت و برنامهنویسی. حرفهای خیلی جالبی زدیم، من کلی
لیلی وقتی بهم میگه بابا خندم میگیره، هنوز باورم نمیشه بابا شدم. این هفته یک روز قرار شد من برم از خونهی مامانبزرگ و بابابزرگش بیارمش خونه، ولی نمیومد، منم زدمش زیر بغلم و سوار آسانسور شدم، پایین که رسیدیم، گذاشتمش زمین، بهش گفتم گریه
این هفته قسمت بود با چند نفر از دوستانم که دیگه ایران نیستن گپ بزنم، یکی هم رضا بود. خیلی خوشحالم شدم واقعا، کلی دربارهی مهاجرت و پستی و بلندیهاش حرف زدیم، قعلا همچنان قانع نشدم برای مهاجرت کردن. نکتهی جالب اینجا بود که بعضی
باورم نمیشه بیشتر از چهار، پنج سال میشه که من کسری رو میشناسم، خیلی احمقانه و اتفاقی هم باهاش دوست شدم، آدم جالب، دوستداشتنی و با محبتی هست به نظرم. بعد از مدتها امشب تصمیم گرفته بود تلفنی با هم گپ بزنیم، از وقتی از
چند روز پیش توییتی کرده بودم دربارهی اینکه میخوام در حوزهی آموزش برای بچهها یک کارهایی بکنم، چند نفر پیشنهاد همکاری دادند و من سر فرصت باهاشون گپ و گفت کردم، امروز نوبت به دوستی به نام ابراهیم بود، با هم در یک کافهای قرار