تولد ناصر
تولد چهل سالگی ناصر رو هیچ وقت فراموش نمیکنم، سه سال پیش بود، با کلی آدم جدید آشنا شدم، اون موقع خیلی غمگینتر از امروزم بودم، آشنایی با اون آدمها باعث شد زندگی برام سادهتر بشه. امروز تولد چهلوسه سالگی ناصر بود، آشنایی من با
تولد چهل سالگی ناصر رو هیچ وقت فراموش نمیکنم، سه سال پیش بود، با کلی آدم جدید آشنا شدم، اون موقع خیلی غمگینتر از امروزم بودم، آشنایی با اون آدمها باعث شد زندگی برام سادهتر بشه. امروز تولد چهلوسه سالگی ناصر بود، آشنایی من با
امروز بعد از کلی سبک و سنگین کردن زندگیم تصمیم گرفتم به روانپزشک مراجعه کنم. کلی پرسوجو کردم و از دوستانم سوال پرسیدم تا به دکتری رسیدم که احساس میکردم میتونه کمکم کنه، میخواستم وقت بگیرم، دیدم مثل همیشه بهم گفتن آقای دکتر تا یک
امروز بعد از چهار ماه کلاس فشرده، دورهی زمینی CPL هم تمام شد. واقعا لذت میبرم از یادگیری خلبانی، برنامههای خیلی خاص و جالبی براش دارم، فقط نمیدونم فرصت میکنم بالاخره انجامشون بدم یا نه، ولی همین که دست و پا شکسته دارم همچنان ادامه
امروز شکست خیلی سختی از خودم خوردم، طوریکه تا مدتها فراموشش نخواهم کرد. فکر میکردم با اضافه کردن بعضی چیزها به زندگیم همه چیز درست میشه، حالم خوب میشه، به این درد و خستگی سالهای طولانی زندگیم پایان میدم، ولی اشتباه میکردم، راستش شایدم نمیکردم
امروز اصلا حال و حوصله نداشتم، بابا بهم زنگ زد و گفت میای بریم نمایشگاه؟ گفتم موضوعش چیه؟ گفت سیم و کابل، نمیدونم چی شد گفتم آره، چرا که نه، اون لحظه از ذهنم گذشت، قطعا کلی لامپ و کلیدوپریز و
امروز ظهر فهمیدم مامانم قراره بیاد پیشم، خیلی احساس جالبی بود، حتی برای خودش، هیچ کدوم باورمون نمیشد، دلیلش این بود هیچ برنامهای نداشتیم، خواهر میخواست از تهران ماشینشون رو تحویل بگیره به مامان گفته بود میای بریم با هم تهران به پسرت هم سر
فقط یک نفر من رو اینطوری صدا میکنه، اونم سپیده است. وقتی میبینه توی توییتر زیاد حالم خوب نیست و در حال آه و ناله هستم بهم پیام میده و میگه چی شده آقا فتاحی؟ و من اولش میخندم و بعدش شروع میکنیم به حرف
امروز وقتی نشستم پشت فرمون احساس کردم ماشین مثل همیشه نیست، ناخودآگاه یاد درس System دورهی خلبانیم افتادم، موتور هواپیمای ملخی خیلی شبیه موتور ماشینه، سعی کردم محتوای اون درس رو در ذهنم مرور کنم و ببینم بدون مراجعه به تعمیرگاه میتونم مشکل رو حدس
امروز خیلی افسرده بودم، از صبح هر کاری کردم یکم فقط حال خودم رو بتونم بهتر کنم، موفق نشدم، ساعت حدودای ۹شب بود، دیگه از خودم ناامید شده بودم، از روی تخت بلند شدم، آروم پلههای خونه رو رفتم پایین و برای چند دقیقه بدون
نزدیک به یک ماه بود که یکی از دوستانم ازم خواسته بود براش یک میز بسازم و من هر روز، امروز و فردا میکردم، تا اینکه دیگه گیر سه پیچ داد بهم و من رفتم براش آهن خریدم و شروع کردم به ساختن، خیلی احساس