امروز بعد از مدت‌ها رفتم دانشگاه تا مدرک کارشناسی مدیریت جهانگردیم رو بگیرم و قاب کنم بزنم روی دیوار اتاقم (لبخند). خدایی اصلا باورم نمیشه لیسانس گرفتم، یعنی هیچ تصمیمی برای ادامه‌ی تحصیل نداشتم، به خاطر مامانم شروع کردم به درس خوندم، آخه اونم همزمان

امروز برای ساعاتی با مامان تنها بودم، داشت کارهای خونه رو می‌کرد، یهویی دیدم خیلی نم‌نم داره گریه می‌کنه، گفتم چی شد؟ گفت من هر جایی از این خونه رو که می‌بینم یاد تو میفتم، واقعا هیچ بچه‌ای کاری که تو کردی رو نمی‌کنه! خیلی

امروز قرارداد کتابفروشی را به یکی از دوستانم واگذار کردم که کار پوشاک می‌کرد. ناراحت نبودم ولی اضطراب شدیدی داشتم. خوشحال بودم که از دیزاینی که برای کتابفروشی انجام داده بودم خوشش اومده بود و قرار بود حفظش کنه. خیلی برای ساخت کتابفروشی زحمت کشیده

بعضی‌ از روزها هم غم‌انگیز هستند هم شاد، این پارادوکس همیشه برام جذاب بوده، غمگین هستند چون دارم به نقطه‌ی پایان کاری نزدیک میشم و شاد هستند چون دارم به یک کار جدید و هیجان‌انگیز فکر می‌کنم. در کل دوست داشتم میشد کاری رو تعطیل

دیشب خسته از سر کار برگشتم خونه، اضطراب شدید داشتم. همه داشتن خندوانه می‌دیدن، مهران غفوریان رو دعوت کرده بودن، همین چند وقت پیش بود که به خاطر. بیماری قلبی در بیمارستان بستری شده بود. داشت خاطرات بیمارستانش رو تعریف می‌کرد و من آروم آروم

تولد چهل سالگی ناصر رو هیچ وقت فراموش نمی‌کنم، سه سال پیش بود، با کلی آدم جدید آشنا شدم، اون موقع خیلی غمگین‌تر از امروزم بودم، آشنایی با اون آدم‌ها باعث شد زندگی برام ساده‌تر بشه. امروز تولد چهل‌و‌سه‌ سالگی ناصر بود، آشنایی من با

امروز بعد از کلی سبک و سنگین‌ کردن زندگیم تصمیم گرفتم به روانپزشک مراجعه کنم. کلی پرس‌و‌جو‌ کردم و از دوستانم سوال پرسیدم تا به دکتری رسیدم که احساس می‌کردم می‌تونه کمکم کنه، می‌خواستم وقت بگیرم، دیدم مثل همیشه بهم گفتن آقای دکتر تا یک

امروز بعد از چهار ماه کلاس فشرده، دوره‌ی زمینی CPL هم تمام شد. واقعا لذت می‌برم از یادگیری خلبانی، برنامه‌های خیلی خاص و جالبی براش دارم، فقط نمی‌دونم فرصت می‌کنم بالاخره انجامشون بدم یا نه، ولی همین که دست و پا شکسته دارم همچنان ادامه

امروز شکست خیلی سختی از خودم خوردم، طوریکه تا مدت‌ها فراموشش نخواهم کرد. فکر می‌کردم با اضافه کردن بعضی چیزها به زندگیم همه چیز درست میشه، حالم خوب میشه، به این درد و خستگی سال‌های طولانی زندگیم پایان میدم، ولی اشتباه می‌کردم، راستش شایدم نمی‌کردم

امروز اصلا حال و حوصله نداشتم، بابا بهم زنگ زد و گفت میای بریم نمایشگاه؟ گفتم موضوعش چیه؟ گفت سیم و کابل، نمی‌دونم چی شد گفتم آره، چرا که نه، اون لحظه از ذهنم گذشت، قطعا کلی لامپ و کلید‌و‌پریز و