دوستی این چنینم آرزوست،…
همیشه دوست داشتم یک رفیق خاص در زندگیم داشته باشم، کسی که مثل خودم به تمام معنی کلمه دیوونه باشه، دنیا رو باهاش بچرخم، هر چیزی که به ذهنم میرسه رو بسازم، در بدترین شرایط زندگی حتی ثانیهای شک نکنم که ممکنه نتونم روش حساب
همیشه دوست داشتم یک رفیق خاص در زندگیم داشته باشم، کسی که مثل خودم به تمام معنی کلمه دیوونه باشه، دنیا رو باهاش بچرخم، هر چیزی که به ذهنم میرسه رو بسازم، در بدترین شرایط زندگی حتی ثانیهای شک نکنم که ممکنه نتونم روش حساب
دوستی دارم که حتی یادم نمیاد چطوری باهاش آشنا شدم، ولی هر از چند گاهی به هم پیام میدیم و همدیگر رو دعوت میکنیم برای خوردن یک قهوهی داغ و گپزدن با هم. خیلی وقت بود ندیده بودمش، با هم در کوچه پس کوچههای شهرکی
بیستوپنج سالم بود که این ماشین رو خریدم. باورتون نمیشه چقدر دوستش دارم، قبل از اینکه بتونم بخرمش، همیشه سوار اتوبوس یا تاکسی که میشدم، حس میکردم همه ۲۰۶ خریدن، مدام توی خیابونهای شهر میدیدمش، حتی میشمردمشون. یک، دو، سه،
امروز که دارم این مطلب را مینویسم بیستوسوم دیماه نیست، بلکه چهارم بهمن است، ولی من برگشتم و دارم تلاش میکنم عقبافتادگیهای زندگیم را جبران کنم، دقیقا از چنین روزی سگ افسردگی بهم حمله کرد و چنان زمینگیرم کرد که تا دو هفتهی بعد هم
خیلی تلاش کردم بتونم گذشته رو فراموش کنم، به خصوص بخش به خصوصی از اون رو، ولی موفق نشدم، مثل کنه چسبیده بهم، چند وقت پیش تصمیم گرفتم بیخیال فراموش کردنش بشم، بعد دیدم اینقدر برای فراموش کردن تلاش کردم که حالا باید خود فراموش
۲۸ آذر بود که تصمیم گرفتم کل بلاگ قبلیام رو پاک کنم و نقطه بگذارم انتهای داستانهای گذشتهی زندگیم و شروع به نوشتن داستانهای جدیدی کنم. چیزهایی که از سایتم انتظار داشتم رو به چهار فاز مختلف تقسیم کردم و اون روز فاز اول رو
یکی دو هفته است که هر روز صبح خیلی سخت از خواب بیدار میشم، دلیلاش این نیست که انگیزه ندارم یا حالم خوب نیست، البته بیتاثیر نیستند ولی دلیل اصلیش به نظرم اینه که اصلا نمیدونم باید چه کار کنم! هر روز با حجم بسیار