اولین هفته از تابستان هم گذشت. هیچ کاری نکردم برای انجام برنامه‌های تابستون. جنگ باعث شده بود احساس عجیبی داشته باشم. نمی‌تونستم احساساتم رو مدیریت کنم و کار کنم. حتی کتاب خوندن. ولی امتحانات دانشگاه رو با هر زحمتی بود تموم کردم. هر روز در

یک پارکی بود هر وقت از کنارش رد می‌شدیم لیلی می‌گفت نمیریم اینجا؟ شهربازی داره! منم چون حال روحی خوبی نداشتم می‌گفتم بعدا میارمت، امروز بالاخره وقتش رسید. با هم رفتیم شهربازی، اولش لیلی وسایل مخصوص بچه‌ها رو سوار شد تا اینکه ماشین برقی رو

دیروز، روز دوازدهم جنگ بود، پدافند در ایران تلاش می‌کرد دفاع کنه از شهرهامون و همزمان داشتیم اسرائیل و آمریکا رو با هم می‌زدیم. احساس خیلی پیچیده‌ای بود، سرنوشت جنگ مبهم‌تر از همیشه شده بود. تا اینکه با هر سختی بود خوابیدیم، صبح که بیدار

این روزها بیشترین چیزی که به چشم میومد، نداشتن پدافندهوایی و نیروی هوایی بود. ناخودآگاه یاد فیلم حمله به H3 افتادم، واقعیت اینه که داشتن یک نیروی هوایی قدرتمند در زمان جنگ ۸ ساله با عراق به ما کمک کرد یک وجب از خاک کشور

برای خونه‌ی لیلی تلویزیون نخریدم، تصمیم داشتم به جاش از پروژکتور استفاده کنم، فکر میکنم شیائومی L1 PRO خریدم. به نظرم دیوایس خیلی فوق‌العاده‌ای هست، چون این مدل در روز هم بد نشون نمیده، کیفیت تصویر خیلی خوبی داره، صدای خوبی هم به نظرم داره،

روز دهم جنگ، آمریکا دید این سگ هارش علاوه بر زدن خوبم داره می‌خوره و دیگه تنهایی از پس کار بر نمیاد، این شد که صبح از خواب بیدار شدیم و دیدیم بالاخره آمریکا هم وارد عمل شده، من همیشه میگم دنیای ما انسان‌ها واقعا

روز نهم جنگ، مصادف شده با آخرین امتحان دانشگاه، درس روش تحقیق استاد تقوایی، کلاسش عالی بود، به من می‌گفت «هفتی» به خاطر نمره‌ای که در درس یادگیری و تفکر در ترم پیش گرفته بودم. این درس در اصل برای آمادگی برداشتن واحد پایان‌نامه بود.

باورم نمیشه هفته‌ی آخر بهار رو کلا در جنگ بودیم، مثلا اسم این هفته ریکاوری بود، قرار بود آماده بشم برای یک شروع عالی در تابستان، الان وسط جنگ هستم. باورکردنی نیست. این هفته سه تا امتحان مهم برای دانشگاه داشتم، خدا رو شکر سرم

روز هفتم جنگ مشغول امتحان رونشناسی اسلامی بودم، واقعا نمی‌دونم چرا دوست دارن در هر رشته‌ای یک درس اسلامی هم بزارن! واقعا دلیلش رو درک نمی‌کنم، البته استاد این درس رو خیلی دوست داشتم، چون همیشه سر کلاسش بحث‌های جالبی می‌کردیم، رسما کل کلاس با

روز ششم جنگ تصمیم گرفتیم یکم کار کنیم، برای همین کتاب‌های «تست مامان» و «راه‌اندازی استارتاپ ناب» رو برای تجدید چاپ فرستادیم چاپخونه. واقعا شروع کردن یک کسب‌و‌کار وسط جنگ کار عاقلانه‌ای به نظر نمیرسه ولی من انجامش دادم. امروز اراک هم زدن، شانس آوردیم