تب و لرز شدید در پرواز
خیلی وقت بود میخواستم برم اصفهان ولی حس و حالش پیدا نمیشد. اول میخواستم با ماشین برم ولی دیدم حس و حالش نیست، بعد گفتم با قطار برم، بلیت گیرم نیومد، بعد رفتم سمت اتوبوس دیدم بازم حسش نیست، یعنی بیشتر دلم هوس پرواز کرده
خیلی وقت بود میخواستم برم اصفهان ولی حس و حالش پیدا نمیشد. اول میخواستم با ماشین برم ولی دیدم حس و حالش نیست، بعد گفتم با قطار برم، بلیت گیرم نیومد، بعد رفتم سمت اتوبوس دیدم بازم حسش نیست، یعنی بیشتر دلم هوس پرواز کرده
من در تمام دورههای خلبانی در عجیبترین کلاس ممکن بودم. یعنی در هر دوره حتما چند تا اتفاق عجیب و منحصر به فرد افتاده. در این دوره هم اتفاقات جالب و جذاب زیاد افتاد، امروز میخوام یکی از اونا رو تعریف کنم. وقتی مثل همیشه
چند روز پیش دلم خیلی گرفته بود و با خودم گفتم برم یکم لابهلای کتابها بچرخم شاید حالم بهتر بشه، همین که داشتم میچرخیدم مجذوب جلد این کتاب شدم، برای من این شکلی بود که یک پسر بچهی رُمی در حال نگاه کردن به شهر
به نظرم سالهای بیخودی رو داریم پشت سر میگذاریم. سادهترین مسائل زندگی داره برامون شبیه یک رویا میشه. شب میخوابیم، صبح بیدار میشیم میبینیم ۳۰درصد فقیرتر از دیروز شدیم، در چنین کشور و شرایطی برنامهریزی برای آینده احمقانه است. حالا این وسط من دوست دارم
این روزها خیلی سخت از خونه بیرون میرم، به جز کارهایی که مجبورم انجامشون بدم دیگه کار خاصی نمیکنم، یعنی حال و حوصلهای نمونده برام. ولی خب امیرعباس شرایط متفاوتی نسبت به بقیه برام داره، وقتی میگه بریم بیرون ناهار بخوریم، نمیتونم رد کنم. گاهی
امروز دنبال فیلم خوب میگشتم برای دیدن و نمی خواستم فیلم قدیمی ببینم. با امیرحسین که صحبت میکردم بهم گفت این فیلم رو ببینم و بعدش با هم گپ بزنیم دربارهاش. ممکنه بخشی از داستان اسپول بشه در ادامه ولی اگر داستان مکدونالد رو میدونید
هفتهی پنجم هم به طور باورنکردنی تموم شد. خیلی خوشحالم که بعضی از تصمیماتی که میگیرم باعث میشه حداقل به صورت اتوماتیک یک سری کارها رو انجام بدم و زمانیکه شاهد گذر زمان هستم حداقل میبینم یه کارهای مثبتی هم کردم، مثل کلاس خلبانی که
وقتی بچه بودیم، بهمون میگفتن زندگی مثل یک صفحهی کاغذ سفیده، روش میشه چیزهای مختلفی کشید، نقاشی کرد، رنگیرنگیش کرد و یا حتی مچالهاش کرد. ولی بزرگتر که شدم فهمیدم زندگی مثل همین شهرهای خودمون هست، وقتی بچهایم همه چیز مرتب و منظم سر جای
طی یک ماه گذشته اینقدر اینترنت رو قطع کردن که میشه گفت ما هیچ کاری نتونستیم بکنیم. یکی از سوالات مهمی که برای من پیش میاد همیشه اینه که وقتی کسی برام ارزش قائل نیست چرا من باید براش ارزش قائل باشم؟ حالا وقتی آدمهایی
بعد از کلی جلسه، تصمیم گرفتیم دیزاین رو با نسخهی انگلیسی شروع کنیم. واقعیت اینه هدف اصلیمون از بالاآوردن این سایت، مشتریهای خارج از ایران بود. وقتی امین بعد از چند هفته صفحات اصلی رو دیزاین کرد، خیل ی حس خوبی به تیم منتقل شد،