خیلی برام جالب بود پارسا رو از نزدیک ببینم، وقتی دیدمش هم پشیمون نشدم. ولی خب گاهی آدم‌ها رو می‌بینیم ولی چیزی که ازشون انتظار داریم نیستند. این خیلی اتفاق عجیبیه. زیاد اتفاق میفته، مثلا فکر می‌کنید شما با یک نفر دوستان خیلی صمیمی می‌شید،

خیلی وقت بود پدرام رو دنبال می‌کردم، امروز خیلی اتفاقی دیدم یک اسپیس در توییتر باز کرده و منم رفتم داخل و دیدم خودمون دو نفر هستیم، شروع کردیم درباره‌ی کارهایی که می‌کنیم حرف زدن، خلبانی، مهاجرت و برنامه‌نویسی. حرف‌های خیلی جالبی زدیم، من کلی

لیلی وقتی بهم میگه بابا خندم می‌گیره، هنوز باورم نمیشه بابا شدم. این هفته یک روز قرار شد من برم از خونه‌ی مامان‌بزرگ و بابابزرگش بیارمش خونه، ولی نمیومد، منم زدمش زیر بغلم و سوار آسانسور شدم، پایین که رسیدیم، گذاشتمش زمین، بهش گفتم گریه

این هفته قسمت بود با چند نفر از دوستانم که دیگه ایران نیستن گپ بزنم، یکی هم رضا بود. خیلی خوشحالم شدم واقعا، کلی درباره‌ی مهاجرت و پستی و بلندی‌هاش حرف زدیم، قعلا همچنان قانع نشدم برای مهاجرت کردن. نکته‌ی جالب اینجا بود که بعضی

باورم نمیشه بیشتر از چهار، پنج سال میشه که من کسری رو می‌شناسم، خیلی احمقانه و اتفاقی هم باهاش دوست شدم، آدم جالب، دوست‌داشتنی و با محبتی هست به نظرم. بعد از مدت‌ها امشب تصمیم گرفته بود تلفنی با هم گپ بزنیم، از وقتی از

چند روز پیش توییتی کرده بودم درباره‌ی اینکه می‌خوام در حوزه‌ی آموزش برای بچه‌ها یک کارهایی بکنم، چند نفر پیشنهاد همکاری دادند و من سر فرصت باهاشون گپ و گفت کردم، امروز نوبت به دوستی به نام ابراهیم بود، با هم در یک کافه‌ای قرار

بعد از شش سال هنوز هم یادمه، این موضوع برام خیلی جالبه، به نظرم خاطرات گذشته‌ام رو دوست دارم، نمی‌خوام فراموش کنم. بالاخره با تمام بالا و پایین‌هایی که داشتیم بخش مهم و تاثیرگذاری از زندگی هم بودیم.

طی چند سال گذشته جمع زیادی از دوستانم از ایران رفتند، این اتفاق خیلی در روحیه‌ی من تاثیر گذاشته بود، طی چند ماه گذشته خودم هم دنبال مهاجرت بودم ولی بالاخره تصمیم گرفتم بنا به دلایل مختلف حداقل تا چهار سال آینده ایران بمونم، برای

من هیچ وقت نفهمیدم چرا اینقدر توی زندگیم دچار اضطراب شدم. از وقتی یادم میاد این اضطراب همراه من بوده، حتی در کودکی، ساده‌ترین مسائل زندگی باعث اضطراب شدیدم می‌شد. اون موقع بچه بودم و بهش اهمیت نمی‌دادم ولی حالا که بزرگ‌تر شدم و نمی‌تونم

این هفته بابا تصمیم گرفته بود کف خونه رو پارکت کنه، شرایط طوری بود که ما هم باید کنارشون می‌بودیم چون مدام باید وسایل خونه رو جا‌به‌جا می‌کردیم. خیلی با دقت نگاه می‌کردم چطوری کار میکنه، الان خودم می‌تونم دیگه یک خونه رو پارکت و