امروز خواهرم مصطفی رو آورده بود تهران تا قبل از رفتن به مدرسه چکاپ چشم‌هاش رو انجام بده، یک کار چند دقیقه‌ای حدودا سه ساعت طول کشید، تازه فهمیدیم چشم راستش مثل خود خواهرم تنبله و نمی‌بینه، اون یکی چشمش هم گویا یکی دو نمره

من تا مدتی عاشق پرواز بودم، اصلا برای خودم جلسه تولید می‌کردم تا با هواپیما برم و برگردم ولی از یک جایی به بعد انگار از پرواز ترسیدم، شاید برای همین رفتم و کلاس‌های خلبانی رو شروع کردم. ولی تا امروز دیگه سوار هواپیما نشده

امروز می‌خوام برای خودم یک داستان واقعی از زندگی خودم تعریف کنم، طوریکه بعدها برگردم و دوباره بخونمش و یادم بیفته که چه دوست‌های عزیزتر از جانی داشتم، چند سال پیش با دوستی درباره‌ی یک همکاری حرف زدیم، قرار شد اول برای من کار الف

گاهی از دور احساس می‌کنم حرف زدن و دوستی با آدمی میتونه برام خیلی جذاب باشه ولی وقتی از نزدیک می‌بینمش با خودم میگم چقدر از دور قشنگ‌تر بود، امروز سر ناهار با دوست جدیدی آشنا شدم که دقیقا همین احساس رو نسبت بهش داشتم

من خیلی آدم اهل مهمونی نیستم، به خصوص مهمونی خانوادگی، اصلا حوصله‌ام سر میره، چند هفته پیش عمه‌ام برای یک مهمونی ما را دعوت کرده بود، اولش حوصله‌ام نیومد، بهش قول هم ندادم، ولی هر روز زنگ می‌زد و می‌گفت یادت نره، به خاطر تو

دیشب خیلی یهویی خواهرم گفت داره میاد خونه‌مون، منم داشتم درس می‌خوندم، گفتم پس باید شام بدی، آخه لپ‌تاپ جدید هم خریده بودن، خلاصه شب رفتیم بیرون و کلی خوش گذروندیم و قرار شد فردا هم بریم دور دور، نمی‌دونستیم کجا باید بریم، همین‌طوری داشتیم

جمعه استاد بداهه و خلاقیت‌مون یک لینک بهمون داد که در آزمون کهن‌الگو شرکت کنیم. من دو بار با دقت تست رو زدم و هر دو بار کهن‌الگو یا آرکتایپم، پوزیدون یا پوزئیدون شد. البته نمیشه گفت این شد، میشه گفت پوزیدون امتیازش بالاتر بود

دیگه باید آخرین جایی که برای کار کردن داشتم هم واگذار کنم، البته شرایط تا دو ماه دیگه قطعا سخت‌تر از همیشه میشه ولی خب باید فکری به حالش بکنم. در این گیر و دار با خودم فکر کردم پیانو رو بیارم خونه و به

من اومده بودم خونه‌ی بابا اینا برای امتحانات دانشگاه، یه جورایی محل دانشگاه رو طوری انتخاب کردم که بتونم به بهانه‌ی درس خوندن مدتی بیام و پیش خانواده باشم، امروز عمه‌ام زنگ زد خونه و تصمیم داشت مامانم اینا رو دعوت کنه برای مهمونی و

چند روز پیش مصطفی بهم گفت میشه دایی جون دوتایی بریم کافه؟ برام خیلی درخواست جالبی بود از سمت یک بچه‌ی شش ساله، بهش گفتم چرا که نه! امروز خیلی یهویی گفتم بچه‌ها میاید بریم کافه؟ دیدم همه خوشحال گفتن آره بریم، منم انتخابم جایی