نمی‌دونم چی شد که عاشق پنجره‌های مشبک انگلیسی شدم، به خصوص با رنگ مشکی، به نظرم بی‌نظیر هستن. وقتی داشتم خونه‌ی امیرکبیر رو طراحی می‌کردم، همش دلم می‌خواست پنجره‌ها رو بکنم بندازم دور و پنجره‌های انگلیسی رو جایگزین کنم ولی خب منطقی نبود، ولی وقتی

حدودا یک ماه پیش بود که به روانپزشک مراجعه کردم و بهم قرص آسنترا داد، قرار بود کمک کنه تا اضطراب شدیدم رو درمان کنم، ولی بعد از شروع خوردن این قرص زندگیم از هم پاشید، اضطرابم هر روز شدیدتر شد، چندین بار پنیک شدید

دیروز مراسم نامزدیه خواهرم بود، باورم نمیشه اینقدر بزرگ شده که عاشق بشه، چقدر زود می‌گذره روزگار، انگار همین دیروز بود که به نوشابه می‌گفت شورابه و ما بهش می‌خندیدیم، یا به هلو می‌گفت، گُلو. روزهایی که نمی‌دونست کیه، قراره کی بشه، به کجا بره،

من معتقدم حضور بعضی از آدم‌ها در زندگی‌مون اشتباهیه، حتی اگر حضورشون منافع کوتاه مدتی هم برای ما ایجاد کنه. به نظرم این آدم‌ها ضررهای هنگفتی در بلندمدت همراه خودشون ایجاد می‌کنند. اینقدر تو زندگیم ضرر هنگفت دادم از ارتباطات اینچنینی که دیگه تا حدی

امروز بعد از مدت‌ها رفتم دانشگاه تا مدرک کارشناسی مدیریت جهانگردیم رو بگیرم و قاب کنم بزنم روی دیوار اتاقم (لبخند). خدایی اصلا باورم نمیشه لیسانس گرفتم، یعنی هیچ تصمیمی برای ادامه‌ی تحصیل نداشتم، به خاطر مامانم شروع کردم به درس خوندم، آخه اونم همزمان

امروز برای ساعاتی با مامان تنها بودم، داشت کارهای خونه رو می‌کرد، یهویی دیدم خیلی نم‌نم داره گریه می‌کنه، گفتم چی شد؟ گفت من هر جایی از این خونه رو که می‌بینم یاد تو میفتم، واقعا هیچ بچه‌ای کاری که تو کردی رو نمی‌کنه! خیلی

امروز قرارداد کتابفروشی را به یکی از دوستانم واگذار کردم که کار پوشاک می‌کرد. ناراحت نبودم ولی اضطراب شدیدی داشتم. خوشحال بودم که از دیزاینی که برای کتابفروشی انجام داده بودم خوشش اومده بود و قرار بود حفظش کنه. خیلی برای ساخت کتابفروشی زحمت کشیده

بعضی‌ از روزها هم غم‌انگیز هستند هم شاد، این پارادوکس همیشه برام جذاب بوده، غمگین هستند چون دارم به نقطه‌ی پایان کاری نزدیک میشم و شاد هستند چون دارم به یک کار جدید و هیجان‌انگیز فکر می‌کنم. در کل دوست داشتم میشد کاری رو تعطیل

دیشب خسته از سر کار برگشتم خونه، اضطراب شدید داشتم. همه داشتن خندوانه می‌دیدن، مهران غفوریان رو دعوت کرده بودن، همین چند وقت پیش بود که به خاطر. بیماری قلبی در بیمارستان بستری شده بود. داشت خاطرات بیمارستانش رو تعریف می‌کرد و من آروم آروم