بریم جوج بزنیم!
من خیلی آدمی نیستم که رفتوآمد فامیلی داشته باشم، یعنی اصلا حوصله ندارم، ولی بعضی از فامیلها هستند که هر وقت دعوت میکنن دوست دارم برم، ببینمشون، گپ بزنم و
من خیلی آدمی نیستم که رفتوآمد فامیلی داشته باشم، یعنی اصلا حوصله ندارم، ولی بعضی از فامیلها هستند که هر وقت دعوت میکنن دوست دارم برم، ببینمشون، گپ بزنم و
یکی از تفریحات سالمی که در زندگی دارم قرار گذاشتن با خودمه! امروز با خودم دوباره قرار گذاشتم، رفتم نشستم توی کافه و خودم رو به نوشیدن یک فنجان چای داغ دعوت کردم. بعد نشستم کلی فکر کردم که خب تا اینجای کار که گند
از جذابیتهای وایزترک برای من جلسات رترو هست. به نظرم این جلسات سرشار از یادگیری هستند، باید برگردی به گذشته، عملکرد و مسیری که خودت و تیم اومده و چالشهایی که طی کرده تا امروز رو ببینی، بررسی کنی، تحلیل کنی و به پیشنهادی برای
اونقدر ننوشتم که هم نوشتن برام سخت شده، هم دیگه با اینجا احساس غریبگی میکنم. بگذریم، همیشه شروع سختترین قدم هست برای من، میخوام دوباره شروع کنم. حتی شاید برگردم به عقب و مستنداتی از زندگیم که دوست داشتم بنویسم و ننوشتم هم بنویسم. میشه
گاهی در رابطه خودم با خدا میمونم و این سوال برام پیش میاد که خدا دوستم داره یک سری اتفاقات برام میفته یا دوستم نداره! گاهی نگاه میکنم به اطرافم میبینم آدمهایی که رسما هر کاری دوست دارن میکنن و شاد و خندون به زندگی
فضای کارمندی برام فضای عجیب و جالبیه، به نظرم برای فرار از افسردگی خیلی گزینهی خوبی بود، امروز روز برنامهنویس بود، بعد از جلسه اسپیرینت بچهها دور هم جمع شدیم، ناهار پیتزا و یک عالمه سیبزمینی خوردیم، بعدش پانتومیم بازی کردیم و اول شدیم، با
امروز دلبر با دوستانش قرار صبحونه داشتن و منم باید از لیلی مراقبت میکردم، زد به سرم، دست لیلی رو گرفتم و با هم رفتیم دریاچه تا صبحونه بخوریم، اولش قرار بود براش دوربین پلوراید براش بخرم، رفتیم ولی رنگ صورتی که میخواست رو نداشت،
به نظرم رفتن به خانه پدری سفر نیست، ولی وقتی اونقدر دور میفتی که دیر به دیر میری میتونه حکم سفر هم داشته باشه. به نظرم وقتی آدم به شهری میره که هیچ برنامه مشخصی نداره و زمانیکه میرسه تازه فکر میکنه باید چه کار
گاهی حس میکنم خدا باهام قهر کرده و هر طوری شده میخواد این رو بهم گوشزد کنه، ولی من یا خودم رو میزنم به خریت یا منم میخوام ناز کنم و اون ببینه! چند روز پیش تو حال و هوای خودم بودم، تا به خودم
این هفته خیلی دوباره عقب بودم، جمعه تمام کارها رو تموم کردم تا بشینم یکم کارهای عقب افتاده رو جبران کنم. وسط انجام کارها یلدا گفت بیا گِلبازی کنیم، من دوست داشتم کار دیگهای بکنم ولی خب به این ختم شد که جاشمعی و گلدون