کارگاه آموزشی OKR
از هفتهی پیش کارگاه آموزشی OKR رو شروع کردیم برای یادگیری و پیادهسازی اون در ویرگول، هر یکشنبه ۸ صبح به مدت دو ساعت باید همهی بچهها در این کارگاه شرکت میکردیم. من خیلی دوست داشتم یکی از این جلسات رو به صورت حضوری شرکت
از هفتهی پیش کارگاه آموزشی OKR رو شروع کردیم برای یادگیری و پیادهسازی اون در ویرگول، هر یکشنبه ۸ صبح به مدت دو ساعت باید همهی بچهها در این کارگاه شرکت میکردیم. من خیلی دوست داشتم یکی از این جلسات رو به صورت حضوری شرکت
به نظرم سالهای بیخودی رو داریم پشت سر میگذاریم. سادهترین مسائل زندگی داره برامون شبیه یک رویا میشه. شب میخوابیم، صبح بیدار میشیم میبینیم ۳۰درصد فقیرتر از دیروز شدیم، در چنین کشور و شرایطی برنامهریزی برای آینده احمقانه است. حالا این وسط من دوست دارم
وقتی بچه بودیم، بهمون میگفتن زندگی مثل یک صفحهی کاغذ سفیده، روش میشه چیزهای مختلفی کشید، نقاشی کرد، رنگیرنگیش کرد و یا حتی مچالهاش کرد. ولی بزرگتر که شدم فهمیدم زندگی مثل همین شهرهای خودمون هست، وقتی بچهایم همه چیز مرتب و منظم سر جای
طی یک ماه گذشته اینقدر اینترنت رو قطع کردن که میشه گفت ما هیچ کاری نتونستیم بکنیم. یکی از سوالات مهمی که برای من پیش میاد همیشه اینه که وقتی کسی برام ارزش قائل نیست چرا من باید براش ارزش قائل باشم؟ حالا وقتی آدمهایی
این روزها اصلا حالم خوب نیست. دلم میخواد حرف بزنم ولی نمیزنم. بیشتر میشینم یه گوشه، زانوهام رو بغل میکنم و سکوت میکنم. هر از چند گاهی که میخوام یه چیزی بگم، قبلش با خودم فکر میکنم، میبینم دیگه حرفی برای گفتن نمونده، در تمام
در آخرین سفری که داشتم گویا سرماخورده بودم، وقتی برگشتم حس کردم مثل همیشه سینوزیتم عود کرده، برای همین خیلی مراقبت نکردم، لیلی هم به خاطر دلتنگی کلی بغلم کرد، بوسم کرد. بعد از چند روز دیدم دیگه صدا ندارم، رفتم روی حالت سکوت، گلودرد
حدودا سه سال پیش بود، هیچ وقت یادم نمیره، با آرش دنبال یک جایی برای انبار کردن کتابهامون بودیم، توی دیوار داشتیم بین آگهیها میچرخیدیم که چشممون خورد به یک مورد مغازه در پلاتین با یک شرایط خیلی عالی، اون شب بارون میومد، بعد از
من وابستگی خیلی خاصی به ماشینم دارم، مثل یک دوست میمونه برای من، سالها باهاش زندگی کردم، باهاش حرف زدم، خندیدم، گریه کردم، شاید چیزهایی که دربارهی من میدونه رو هیچ کسی در دنیا ندونه، خواستم بگم چقدر بهم نزدیک هستیم. توی جاده وقتی داشتم
این روزها به شدت زندگیم سخت و پیچیده شده، باید با سرعت بالا تصمیمات سختی بگیرم، راستش واقعا دلم نمیاد بعضی از تصمیمات رو بگیرم، مثل همین واگذاری باشگاه رباتیک، چند سال پیش وقتی داشتیم سایت سیزده، شصتوهفت رو راهاندازی میکردیم این دوره رو ضبط
از این هفته برنامهی پاییز رو شروع کردم. البته در شرایط خیلی عجیب، اینترنت اصلا پایداری لازم رو نداره، در بعضی از زمانها که اصلا اینترنت نداریم، جالب اینه کارمون کلا به اینترنت وابسته است. بگذریم. خیلی چیزها توی ذهنمه و نمیدونم میشه انجامشون داد