از شنبه تابستون هم برای من رسما تموم میشه و وارد چالش دوازده برای پاییز میشم. جمعه دربارهی تابستون خواهم نوشت که چطور گذشت ولی این چند روز به شدت درگیر جمعبندی کارهای تابستون بودم و داشتم لیستی از انتظارات خودم در پایان پاییز آماده
من هیچ وقت عاشق پول نبودم، ولی دوستش داشتم. به نظرم پول آدم رو خوشبخت نمیکنه ولی نداشتنش قطعا باعث بدبختی آدم میتونه بشه. چیزی که خیلی برام جذابه خاصیت پوله، البته پول خاصیتهای زیادی، من صرفا میخوام دربارهی چیزی که خودم بهش فکر میکنم
بچه که بودم عاشق کارتون گربه سگ بودم، همیشه دوست داشتم یک دوست اینطوری داشته باشم که نتونیم هیچ وقت از هم جدا بشیم. از جدا شدن متنفرم، برام خیلی دردآور و سخته. وقتی شونزده، هفده سالم شد، در پژوهشسرای دانشآموزی یک دوست اینطوری پیدا
این دومین باری بود که تولد مامانم شمال هستیم و براش تولد میگیریم، واقعا با تمام وجود حس میکنم خوشحالیش رو وقتی براش تولد میگیریم، البته همهی آدمها خوشحال میشن بهشون توجه بشه. خوشحالم که میتونیم خوشحالش کنیم، با خودمون ببریمش سفر، از با هم
بعد از چشمپزشکی دیگه حوصلهی سفر نداشتیم، به خصوص که خواهرم خیلی حالش بد شده بود، با خودمون فکر کردیم و گفتیم بیایم آرزوی مصطفی رو برآورده کنیم، عید که اومده بود تهران میگفت یکی از آرزوهاش دیدن برج میلاد هست، عید اونقدر شلوغ بود
امروز خواهرم مصطفی رو آورده بود تهران تا قبل از رفتن به مدرسه چکاپ چشمهاش رو انجام بده، یک کار چند دقیقهای حدودا سه ساعت طول کشید، تازه فهمیدیم چشم راستش مثل خود خواهرم تنبله و نمیبینه، اون یکی چشمش هم گویا یکی دو نمره
من تا مدتی عاشق پرواز بودم، اصلا برای خودم جلسه تولید میکردم تا با هواپیما برم و برگردم ولی از یک جایی به بعد انگار از پرواز ترسیدم، شاید برای همین رفتم و کلاسهای خلبانی رو شروع کردم. ولی تا امروز دیگه سوار هواپیما نشده
امروز میخوام برای خودم یک داستان واقعی از زندگی خودم تعریف کنم، طوریکه بعدها برگردم و دوباره بخونمش و یادم بیفته که چه دوستهای عزیزتر از جانی داشتم، چند سال پیش با دوستی دربارهی یک همکاری حرف زدیم، قرار شد اول برای من کار الف
گاهی از دور احساس میکنم حرف زدن و دوستی با آدمی میتونه برام خیلی جذاب باشه ولی وقتی از نزدیک میبینمش با خودم میگم چقدر از دور قشنگتر بود، امروز سر ناهار با دوست جدیدی آشنا شدم که دقیقا همین احساس رو نسبت بهش داشتم